این جا خانه ی من است.پلاک 221 خیابان بیکر.



خانم هادسون:کم کم دارم نگرانش می شم!جدیدا تا ساعت 5 صبح بیدار می مونه.هر چی بهش می گم که شب مال خوابیدنه ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست که نیست.همون کاری رو می کنه که دلش می خواد.

جان:نمی دونم چی بگم خانم هادسون.باهاش صحبت کردین؟

خانم هادسون:هزار بار.بهش می گم شب ها مثل جغد بیدار نمون ولی بازم کار خودش رو می کنه.

جان:نه.منظورم اینه که چرا بیدار می مونه؟

خانم هادسون:چه می دونم.اونو که می شناسی.هیچ وقت حرف دلش رو به هیچ کس نمی زنه.زیادی درونگراست.

جان:شاید باید باهاش حرف بزنم.

خانم هادسون:باشه برو.چای می خوری برات بیارم؟

جان:نه متشکرم.فقط می خوام باهاش صحبت کنم.

خانم هادسون:باشه.شب به خیر.امیدوارم موفق باشی. :|

جان:ممنون خانم هادسون.شب به خیر. :)

جان به در اتاق نگاه می کند.لامپ اتاق روشن است و نور از لای در نیمه باز اتاق بیرون زده است.جان وارد اتاق می شود و من پشت میز کامپیدتر نشستم و دارم این متن رو تایپ می کنم.

جان:سلام شرلوک.هنوز بیداری؟

سرم را از صفحه ی کامپیوتر به طرف در اتاق بر می گردانم و با لبخندی می گویم:

-سلام جان.آره.دارم اولین مطلب وبلاگ جدیدم رو می نویسم.


Mrs Hudson:هان چیه شرلوک امشب خوشحالی؟) به ساعت روی دیوار نگاه می کند.ساعت 3:57 دقیقه است.) البته الان باید خواب باشی. :|

-خانم هادسون.مگه ندیدید که امشب بارون بارید؟

Mrs Hudson:همون دو قطره رو می گی؟

-همون مقدار هم باعث شد طراوت زمین رو حس کنم.می دونی چیه خانم هادسون؟

Mrs Hudson:چیه شرلوک؟!!

-هوا بوی بهار می ده!

Mrs Hudson:مثل این که دوباره بی خوابی زده به سرت.باید دوباره جان رو خبر کنم. (اتاق را ترک می کند.)

-هوای بارونی. :)


کاش امشب بارون بیاد.خیلی وقته که بارون نیومده.شاید اومدن بارون اونم یه بارون که توی کل کره ی زمین بباره باعث بشه که این اتفاقات اخیر هم به طور کل از بین بره.

 

دیشب تمام پست های اینستاگرامم (صفحه ی شخصیم رو.)  رو پاک کردم و تمام فالوورهای پیجم رو ریموو کردم.چرا؟خب مطمئنم دلیل خوبی داشتم.البته پیج هایی که فالو می کردم هنوز پا برجان.به خاطر بعضی از پیج های دانشگاه که اطلاع رسانی می کنن و بعضی از پیج های استادها که جزوه و کتاب معرفی می کنن ، نمی تونم اینستاگرامم رو به طور کامل حذف کنم. :|

به خاطر این که کل دیشب رو بیدار بودم (تا ساعت 6 صبح بیدار بودم.) کل امروز صبح رو خوابیدم و از خیلی از کارهام عقب موندم. :|

Mrs Hudson:اینه نتیجه شب بیداری!

-خواهش می کنم بس کنید خانم هادسون.لطفا. :|


Mrs Hudson:هنوز بیداری شرلوک؟

-اوهوم. :|

Mrs Hudson:عجب. :|

-فیلم می بینم خانم هادسون.

Mrs Hudson:حالا چه فیلمی هست؟

-فیلم "آخرین دشمن".

Mrs Hudson:پس بذار چایی بیارم و با هم فیلم رو ببینیم.

-ساعت 3:29 صبحه ها خانم هادسون.

Mrs Hudson:صبر کن.الان میام.بذار چایی بیارم.

-باشه خانم هادسون. :|


تلفن را برمی دارم و شماره می گیرم:

جان:بله.بفرمائید.

-جان.

جان:آوشرلوک.ببخشید.اون قدر سرم شلوغ بود که شماره رو نگاه نکردم.چطوری؟خوبی؟

-آره.خوبم.دیشب با مایکرافت صحبت کردم.

جان:این عالیه شرلوک.

-سرت شلوغه؟

جان:آره.یه کم.

-باشه پس فعلا خداحافظ.

جان:خداحافظ شرلوک.ببخشید.سرم یه کم شلوغه.

گوشی را می گذارم.

-سرش چطوری شلوغ بود؟تقریبا همه از بیکاری نمی دونن باید چه کار کنن! :|


-خسته کننده نیست؟

جان سرش را از روی لپ تاپ بلند می کند:

جان:هان؟

-خسته کننده نیست؟

جان:چی؟

-سکوت.سکوت اتاق خسته کننده است.

جان:آ آ آ آ.خب.

-حتی مایکرافت هم ساکت شده.مایکی قبلا شر و ر و پر حرف تر بود.الان داره توی پذیرایی خونه تلویزیون می بینه. :| قبلا بیشتر میومد این جا ، توی اتاق.

جان:ببین شرلوک.خب.خب.

-باشه جان.می فهمم.به کارت ادامه بده.

جان:آه!باشه.

زیر لب زمزمه می کنم:

-خسته کننده است!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها